شهدا شرمنده ایم

شهدا شرمنده ایم
خاطرات مردان بی ادعا 
قالب وبلاگ
نويسندگان
طراح قالب

به گزارش خبرنگار حماسه و مقاومت فارس (باشگاه توانا)، سردار شهید «عباس کریمی» در اردیبهشت 1336 در روستای قهرود از توابع شهرستان کاشان به دنیا آمد؛ او در سال 1356 دیپلم خود را در رشته نساجی گرفت؛ وی فعالیت‌های سیاسی خود را علیه رژیم طاغوت در کاشان آغاز کرد و در ادامه برای سربازی به رکن دوم ارتش رفت که این هم فرصت مناسبی برای عباس بود تا با بسیاری از وقایع انقلاب اسلامی آشنا شود.

عباس، بعد از پیروزی انقلاب اسلامی وارد سپاه شد و سرانجام در حالی که چهارمین فرمانده «لشکر پیاده - مکانیزه 27 محمد رسول الله(ص)» بود، در 23 اسفند 1363 در منطقه عملیاتی شرق رودخانه «دجله» بر اثر اصابت ترکش گلوله توپ به شهادت رسید.

این شهید احترام ویژه‌ای به همسرش می‌گذاشت؛ بخشی از خاطرات «زهرا منصف» همسر این سردار شهید را در ادامه می‌خوانیم:

                                                                ***

در اوایل سال 1361 با حاج‌عباس کریمی آشنا شدم؛ وقتی عباس به خواستگاری‌ام آمد، احساس کردم هم دل و هم فکر هستیم؛ استخاره کردم و آیه 25 تا 27 سوره نور آمد؛ بعد رسماً باهم نامزد شدیم.

زندگی مشترک ما در 21 مهر 1361 پس از یک مراسم ساده عروسی شروع شد. روز بعد از مراسم، با عباس به مزار شهیدان رفتیم؛ در آنجا به من ‌گفت: «وقتی به خواستگاری تو آمدم، فشار سنگینی روی سینه‌ام حس کردم؛ این حال من با شنیدن نامت (زهرا) آرام شد و زمانی که به درخواست من برای ازدواج جواب مثبت دادی، همه درهای بسته به رویم گشوده شد».

تواضع و فروتنی‌اش باور نکردنی بود؛ همیشه عادت داشت وقتی من وارد اتاق می‌شدم، بلند می‌شد و به قامت می‌ایستاد؛ یک روز وقتی وارد شدم، روی زانویش ایستاد؛ ترسیدم و گفتم: «عباس! چیزی شده؟ پاهایت چطورند؟» خندید و گفت: «شما بد عادت شده‌اید من همیشه جلوی تو بلند می‌شوم، امروز خسته‌ام به زانو ایستادم».

می‌دانستم اگر سالم بود، بلند می‌شد و می‌ایستاد؛ اصرار کردم که بگوید چه ناراحتی‌ای دارد؛ او گفت: «چند روزی بود که به جز برای نماز پاهایم را از پوتین در نیاورده بودم؛ انگشتان پاهایم پوسیده است و نمی‌توانم روی پا بایستم». صبح روز بعد عباس با همان حال به منطقه جنگی رفت.

اواسط خرداد سال 63، ما در شهر اندیمشک بودیم؛ آن ایام من آخرین روزهای بارداری‌ام را می‌گذراندم؛ عباس خیلی مراعات مرا می‌کرد؛ حتی لباس‌های خاک گرفته‌اش را به خانه نمی‌آورد و داخل اردوگاه می‌شست. داود داشت به دنیا می‌آمد؛ از اندیمشک آمدیم دزفول؛ دنبال بیمارستان می‌گشتیم؛ پرس و جو که کردیم، گفتند: «آخر این خیابان بیمارستان حضرت زهرا (س) است». تا حاجی اسم بیمارستان را شنید، چنان گفت یا زهرا(س) که فکر کردم اتفاقی افتاده.

پرسیدم: «عباس! چی شده؟» او گفت: «یا زهرا(س)، رمز زندگی ماست؛ اسم همسرم زهراست، تو عملیات فتح المبین مجروح شدم با رمز یا زهرا (س)؛ حالا هم که تولد فرزندم در بیمارستان حضرت زهراست».

عباس درست می‌گفت؛ همه زندگیش گره خورده بود با رمز حضرت زهرا (س)؛ او در عملیات «بدر» شهید شد با رمز «یا زهرا(س)».

انتهای پیام/م

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
[ پنج شنبه 12 ارديبهشت 1392برچسب:, ] [ 9:8 ] [ محمد جواد ]
.: Weblog Themes By Salehon.ir :.
درباره وبلاگ

به وبلاگ من خوش آمدید
حمایت میکنیم
امکانات وب
ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 76
بازدید دیروز : 20
بازدید هفته : 123
بازدید ماه : 121
بازدید کل : 18850
تعداد مطالب : 330
تعداد نظرات : 9
تعداد آنلاین : 1